پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

برتری سخن منظوم از منثور


چونکه نسخته سخن سرسری
هست بر گوهریان گوهری
نکته نگهدار ببین چون بود
نکته که سنجیده و موزون بود

قافیه سنجان که سخن برکشند
گنج دو عالم به سخن درکشند
خاصه کلیدی که در گنج راست
زیر زبان مرد سخن سنج راست

آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختورانرا به سخن بخته کرد
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانند به آن دیگران

زاتش فکرت چو پریشان شوند
با ملک از جمله خویشان شوند
پرده رازی که سخن پروریست
سایه‌ای از پرده پیغمبریست

پیش و پسی بست صفت کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا
این دو نظر محرم یکدوستند
این دو چه مغز آنهمه چون پوستند

هر رطبی کز سر این خوان بود
آن نه سخن پاره‌ای از جان بود
جان تراشیده به منقار گل
فکرت خائیده به دندان دل

چشمه حکمت که سخن دانیست
آب شده زین دو سه یک نانیست
آنکه درین پرده نوائیش هست
خوشتر ازین حجره سرائیش هست

با سر زانوی ولایت ستان
سر ننهد بر سر هر آستان
چون سر زانو قدم دل کند
در دو جهان دست حمایل کند

آید فرقش به سلام قدم
حلقه صفت پای و سر آرد بهم
در خم آن حلقه که چستش کند
جان شکند باز درستش کند

گاهی از آن حلقه زانو قرار
حلقه نهد گوش فلک را هزار
گاه بدین حقه فیروزه رنگ
مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ

چون به سخن گرم شود مرکبش
جان به لب آید که ببوسد لبش
از پی لعلی که برآرد ز کان
رخنه کند بیضه هفت آسمان

نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست
خدمتش آرد فلک چنبری
باز رهد ز آفت خدمتگری

هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهر زبانها شود
هر که نگارنده این پیکر اوست
بر سخنش زن که سخن‌پرور اوست

مشتری سحر سخن خوانمش
زهره هاروت شکن دانمش
این بنه کاهنگ سواران گرفت
پایه خوار از سر خواران گرفت

رای مرا این سخن از جای برد
کاب سخن را سخن آرای برد
میوه دلرا که به جانی دهند
کی بود آبی چو به نانی دهند

ای فلک از دست تو چون رسته‌اند
این گره‌هائی که کمر بسته‌اند
کار شد از دست به انگشت پای
این گره از کار سخن واگشای

سیم کشانی که به زر مرده‌اند
سکه این سیم به زر برده‌اند
هر که به زر سکه چون روز داد
سنگ ستد در شب افروز داد

لاجرم این قوم که داناترند
زیرترند ارچه به بالاترند
آنکه سرش زرکش سلطان کشید
باز پسین لقمه ز آهن چشید

وانکه چو سیماب غم زر نخورد
نقره شد و آهن سنجر نخورد
چون سخنت شهد شد ارزان مکن
شهد سخن را مگس افشان مکن

تا ندهندت مستان گر وفاست
تا ننیوشند مگو گر دعاست
تا نکند شرع تو را نامدار
نامزد شعر مشو زینهار

شعر تو را سدره نشانی دهد
سلطنت ملک معانی دهد
شعر تو از شرع بدانجا رسد
کز کمرت سایه به جوزا رسد

شعر برآرد بامیریت نام
کالشعراء امراء الکلام
چون فلک از پای نشاید نشست
تا سخنی چون فلک آری به دست

بر صفت شمع سرافکنده باش
روز فرو مرده و شب زنده باش
چون تک اندیشه به گرمی رسید
تند رو چرخ به نرمی رسید

به که سخن دیر پسند آوری
تا سخن از دست بلند آوری
هر چه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند

سینه مکن گر گهر آری به دست
بهتر از آن جوی که در سینه هست
هر که علم بر سر این راه برد
گوی ز خورشید و تک از ماه برد

گر نفسش گرم روی هم نکرد
یک نفس از گرم روی کم نکرد
در تک فکرت که روش گرم داشت
برد فلک را ولی آزرم داشت

بارگی از شهپر جبریل ساخت
باد زن از بال سرافیل ساخت
پی سپر کس مکن این کشته را
باز مده سر بکس این رشته را

سفره انجیر شدی صفر وار
گر همه مرغی بدی انجیر خوار
منکه درین شیوه مصیب آمدم
دیدنی ارزم که غریب آمدم

شعر به من صومعه بنیاد شد
شاعری از مصطبه آزاد شد
زاهد و راهب سوی من تاختند
خرقه و زنار در انداختند

سرخ گلی غنچه مثالم هنوز
منتظر باد شمالم هنوز
گر بنمایم سخن تازه را
صور قیامت کنم آوازه را

هر چه وجود است ز نو تا کهن
فتنه شود بر من جادو سخن
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب

بابل من گنجه هاروت سوز
زهره من خاطر انجم فروز
زهره این منطقه میزانیست
لاجرمش منطق روحانیست

سحر حلالم سحری قوت شد
نسخ کن نسخه هاروت شد
شکل نظامی که خیال منست

جانور از سحر حلال منست

 

ادامه مطلب ...

گفتار در فضیلت سخن فرماید:

جنبش اول که قلم برگفت
حرف نخستین ز سخن درگرفت
پرده خلوت چو برانداختند
جلوت اول به سخن ساختند

تا سخن آوازه دل در نداد
جان تن آزاده به گل در نداد
چون قلم آمد شدن آغاز کرد
چشم جهان را به سخن باز کرد

بی سخن آوازه عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود
در لغت عشق سخن جان ماست
ما سخنیم این طلل ایوان ماست

خط هر اندیشه که پیوسته‌اند
بر پر مرغان سخن بسته‌اند
نیست درین کهنه نوخیزتر
موی شکافی ز سخن تیزتر

اول اندیشه پسین شمار
هم سخنست این سخن اینجا بدار
تاجوران تاجورش خوانده‌اند
واندگران آندگرش خوانده‌اند

گه بنوای علمش برکشند
گه بنگار قلمش درکشند
او ز علم فتح نماینده‌تر
وز قلم اقلیم گشاینده‌تر

گرچه سخن خود ننماید جمال
پیش پرستنده مشتی خیال
ما که نظر بر سخن افکنده‌ایم
مرده اوئیم و بدو زنده‌ایم

سرد پیان آتش ازو تافتند
گرم روان آب درو یافتند
اوست درین ده زده آبادتر
تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر

رنگ ندارد ز نشانی که هست
راست نیاید بزبانی که هست
با سخن آنجا که برآرد علم
حرف زیادست و زبان نیز هم

گرنه سخن رشته جان تافتی
جان سر این رشته کجا یافتی
ملک طبیعت به سخن خورده‌اند
مهر شریعت به سخن کرده‌اند

کان سخن ما و زر خویش داشت
هر دو به صراف سخن پیش داشت
کز سخن تازه و زر کهن
گوی چه به گفت سخن به سخن

پیک سخن ره بسر خویش برد
کس نبرد آنچه سخن پیش برد
سیم سخن زن که درم خاک اوست
زر چه سگست آهوی فتراک اوست

صدرنشین تر ز سخن نیست کس
دولت این ملک سخن راست بس
هرچه نه دل بیخبرست از سخن
شرح سخن بیشترست از سخن

تا سخنست از سخن آوازه باد

نام نظامی به سخن تازه باد

  ادامه مطلب ...

در ترتیب نظم کتاب و مرتبت این نامه


من که سراینده این نوگلم
باغ ترا نغمه‌سرا بلبلم
در ره عشقت نفسی میزنم
بر سر کویت جرسی میزنم

عاریت کس نپذیرفته‌ام
آنچه دلم گفت بگو گفته‌ام
شعبده تازه برانگیختم
هیکلی از قالب نو ریختم

صبح روی چند ادب آموخته
پرده ز سحر سحری دوخته
مایه درویشی و شاهی درو
مخزن اسرار الهی درو

بر شکر او ننشسته مگس
نی مگس او شکر آلود کس
نوح درین بحر سپر بفکند
خضر درین چشمه سبو بشکند

بر همه شاهان ز پی این جمال
قرعه زدم نام تو آمد به فال
نامه دو آمد ز دو ناموسگاه
هر دو مسجل به دو بهرامشاه

آن زری از کان کهن ریخته
وین دری از بحر نو انگیخته
آن بدر آورده ز غزنی علم
وین زده بر سکه رومی رقم

گرچه در آن سکه سخن چون زرست
سکه زر من از آن بهترست
گر کم ازان شد بنه و بار من
بهتر از آنست خریدار من

شیوه غریبست مشو نامجیب
گر بنوازش نباشد غریب
کاین سخن رسته پر از نقش باغ
عاریت افروز نشد چون چراغ

اوست در این ده زده آبادتر
تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر
رنگ ندارد ز نشانی که هست
راست نیاید به زبانی که هست

خوان ترا این دو نواله سخن
دست نکردست برو دستکن
گر نمکش هست بخور نوش باد
ورنه ز یاد تو فراموش باد

با فلک آنشب که نشینی بخوان
پیش من افکن قدری استخوان
کاخر لاف سگیت می‌زنم
دبدبه بندگیت می‌زنم

از ملکانی که وفا دیده‌ام
بستن خود بر تو پسندیده‌ام
خدمتم آخر به وفائی کشد
هم سر این رشته به جائی کشد

گرچه بدین درگه پایندگان
روی نهادند ستایندگان
پیش نظامی به حساب ایستند
او دگرست این دگران کیستند

من که درین منزلشان مانده‌ام
مرحله پیش ترک رانده‌ام
تیغ ز الماس زبان ساختم
هر که پس آمد سرش انداختم

تیغ نظامی که سر انداز شد
کند نشد گرچه کهن ساز شد
گرچه خود این پایه بیهمسریست
پای مرا هم سر بالاتریست

اوج بلندست در او می‌پرم
باشد کز همت خود برخورم
تا مگر از روشنی رای تو
سر نهم آنجا که بود پای تو

گرد تو گیرم که به گردون رسم
تا نرسانی تو مرا چون رسم
بود بسیجم که در این یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه

گرچه درین حلقه که پیوسته‌اند
راه برون آمدنم بسته‌اند
پیش تو از بهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن

باز چو دیدم همه ره شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود
لیک درین خطه شمشیر بند
بر تو کنم خطبه به بانگ بلند

آب سخن بر درت افشانده‌ام
ریگ منم این که به جا مانده‌ام
ذره صفت پیش تو ای آفتاب
باد دعای سحرم مستجاب

گشته دلم بحر گهر ریز تو
گوهر جانم کمر آویز تو
تا شب و روزست شبت روز باد
گوهر شاهیت شب افروز باد

این سریت باد به نیک اختری
بهتر باد آن سریت زین سری

  ادامه مطلب ...

در خطاب زمین بوس فرماید:

ای شرف گوهر آدم به تو
روشنی دیده عالم به تو
چرخ که یک پشت ظفر ساز تست
نه شکم آبستن یک راز تست

گوش دو ماهی زبر و زیر تو
شد صدف گوهر شمشیر تو
مه که به شب تیغ درانداختست
با سر تیغت سپر انداختست

چشمه تیغ تو چو آب فرات
ریخته قرابه آب حیات
هر که به طوفان تو خوابش برد
ور به مثل نوح شد آبش برد

جام تو کیخسرو جمشید هش
روی تو پروانه خورشید کش
شیردلی کن که دلیر افکنی
شیر خطا گفتم شیر افکنی

چرخ ز شیران چنین بیشه‌ای
از تو کند بیشتر اندیشه‌ای
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف

هر چه به زیر فلک از رقست
دست مراد تو برو مطلقست
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس

دور به تو خاتم دوران نبشت
باد به خاک تو سلیمان نبشت
ایزد کو داد جوانی و ملک
ملک ترا داد تو دانی و ملک

خاک به اقبال تو زر می‌شود
زهر به یاد تو شکر می‌شود
می‌که فریدون نکند با تو نوش
رشته ضخاک برآرد ز دوش

میخور می مطرب و ساقیت هست
غم چه خوری دولت باقیت هست
ملک حفاظی و سلاطین پناه
صاحب شمشیری و صاحب کلاه

گرچه به شمشیر صلابت پذیر
تاج ستان آمدی و تخت گیر
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی تخت ستانی کنی

هست سر تیغ تو بالای تاج
از ملکان چون نستانی خراج
تختبر آن سر که برو پای تست
بختور آندل که در او جای تست

جغد به دور تو همائی کند
سر که رسد پیش تو پائی کند
منکر معروف هدایت شده
از تو شکایت به شکایت شده

در سم رخشت که زمین راست بیخ
خصم تو چون نعل شده چار میخ
هفت فلک با گهرت حقه‌ای
هشت بهشت از علمت شقه‌ای

هر که نه در حکم تو باشد سرش
بر سرش افسار شود افسرش
در همه فن صاحب یک فن توئی
جان دو عالم به یکی تن توئی

گوش سخارا ادب آموز کن
شمع سخن را نفس افروز کن
خلعت گردون به غلامی فرست
بوی قبولی به نظامی فرست

گرچه سخن فربه و جان پرورست
چونکه به خوان تو رسد لاغرست
بی گهر و لعل شد این بحر و کان
گوهرش از کف ده و لعل از دهان

وانکه حسود است بر او بیدریغ
لعل ز پیکان ده و گوهر ز تیغ
چون فلکت طالع مسعود داد
عاقبت کار تو محمود باد

ساخته و سوخته در راه تو
ساخته من سوخته بدخواه تو
فتح تو سر چون علم افراخته

خصم تو سر چون قلم انداخته

 

ادامه مطلب ...