پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

داستان هارون‌الرشید با موی تراش


دور خلافت چو به هارون رسید
رایت عباس به گردون رسید
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد

موی تراشی که سرش میسترد
موی به مویش به غمی میسپرد
کای شده آگاه ز استادیم
خاص کن امروز به دامادیم

خطبه تزویج پراکنده کن
دختر خود نامزد بنده کن
طبع خلیفه قدری گرم گشت
باز پذیرنده آزرم گشت

گفت حرارت جگرش تافتست
وحشتی از دهشت من یافتست
بیخودیش کرد چنین یافه‌گوی
ورنه نکردی ز من این جستجوی

روز دگر نیکترش آزمود
بر درم قلب همان سکه بود
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعدهٔ مرد نگشت از قرار

کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد
کز قلم موی تراشی درست
بر سرم این آمد و این سر به تست

منصب دامادی من بایدش
ترک ادب بین که چه فرمایدش
هرگه کاید چو قضا بر سرم
سنگ دراندازد در گوهرم

در دهنش خنجر و در دست تیغ
سر به دو شمشیر سپارم دریغ
گفت وزیر ایمنی از رای او
بر سر گنجست مگر پای او

چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد
گو ز قدمگاه نخستین بگرد
گر بچخد گردن گرابزن
ورنه قدمگاه نخستین بکن

میر مطیع از سر طوعی که بود
جای بدل کرد به نوعی که بود
چون قدم از منزل اول برید
گونه حلاق دگرگونه دید

کم سخنی دید دهن دوخته
چشم و زبانی ادب آموخته
تا قدمش بر سر گنجینه بود
صورت شاهیش در آیینه بود

چون قدم از گنج تهی ساز کرد
کلبه حلاقی خود باز کرد
زود قدمگاهش بشکافتند
گنج به زیر قدمش یافتند

هرکه قدم بر سر گنجی نهاد
چون به سخن آمد گنجی گشاد
گنج نظامی که طلسم افکنست

سینه صافی و دل روشنست

  ادامه مطلب ...

مقالت نوزدهم در استقبال آخرت



مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته
شمع فروزان و شکر ریخته
تخت زده غالیه آمیخته

دشمن جانست ترا روزگار
خویشتن از دوستیش واگذار
بین که بزنجیر کیان را کشید
هرکه درو دید زبان را کشید

با تو دنیا طلب دین گذار
بانگ برآورده رقیبان بار
کز در بیدادگران باز گرد
گرد سراپرده این راز گرد

از تف این بادیه جوشیده‌ای
بر تو نپوشند که پوشیده‌ای
سرد نفس بود سگ گرم کین
روبه از آن دوخت مگر پوستین

دوزخ گوگرد شد این تیره دشت
ای خنک آنکس که سبکتر گذشت
آب دهانی به ادب گرد کن
در تف این چشمه گوگود کن

باز ده این وام فلک داده را
طرح کن این خاک زمین زاده را
جمله برانداز باستادیئی
تا تو فرو مانی و آزادیئی

هرکه درین راه منی میکند
بر من و تو راه‌زنی میکند
خصمی کژدم بتر از اژدهاست
کاین ز تو پنهان بود آن برملاست

خانه پر از دزد جواهر بپوش
بادیه پر غول به تسبیح کوش
غارتیانی که ره دل زنند
راه به نزدیکی منزل زنند

ترسم از آن شب که شبیخون کنند
خوارت ازین باده بیرون کنند
دشمن خردست بلائی بزرگ
غفلت ازو هست خطائی سترگ

با عدوی خرد مشو خرد کین
خرد شوی گر نشوی خرد بین
با همه خردی به قدر مایه زور
میل کش بچه شیر است مور

قافله برده به منزل رسید
کشتی پر گشته به ساحل رسید
تات نبینند نهان شو چو خواب
تات نرانند روان شو چو آب

پای درین صومعه ننهادنیست
چون بنهی واستده دادنیست
گر نروی در جگرت خون نهند
راتبت از صومعه بیرون نهند

گر سفر از خاک نبودی هنر
چرخ شب و روز نکردی سفر
تا ندرد دیو گریبانت خیز
دامن دین گیر و در ایمان گریز

شرع ترا خواند سماعش بکن
طبع ترا نیست وداعش بکن
شرع نسیمی است به جانش سپار
طبع غباری به جهانش گذار

شرع ترا ساخته ریحان به دست
طبع پرستی مکن او را پرست
بر در هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمساز

اینهمه چون سایه تو چون نور باش
گر همه داری ز همه دور باش
چنبر تست این فلک چنبری
تا تو ازین چنبر سر چون بری

گر به تو بر قصه کند حال خویش
یا خبری گویدت از سال خویش
تنگ بود غار تو با غور او
هیچ بود عمر تو با دور او

آخر گفتار تو خاموشیست
حاصل کار تو فراموشیست
تا بجهان در نفسی میزنی
به که در عشق کسی میزنی

کاین دو نفس با چو تو افتاده‌ای
خوش نبود جز به چنان باده‌ای
هیچ قبائی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان

هرچه کنی عالم کافر ستیز
بر تو نویسد به قلم‌های تیز
و آنچه گشائی ز در عز و ناز
بر تو همان در بگشایند باز

چشم تو گر پرده طنازیست
با تو درین پرده همان بازیست
نیک و بد آنان که بسی دیده‌اند
نیک بدان بد نپسندیده‌اند

هرکه رهی رفت نشانی بداد
هرکه بدی کرد ضمانی بداد
صورت اگر نیک و اگر بد بری
نام تو آنست که با خود بری

خار بود نام گل خارپوش
عنبر نام آمده عنبر فروش
قلب مشو تا نشوی وقت کار
هم ز خود و هم ز خدا شرمسار

بانگ بر این دور جگر تاب زن
سنگ بر این شیشه خوناب زن
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را

دست بر این قلعه قلعی برآر
پای درین ابلق ختلی درآر
تا فلک از منبر نه خرگهی
بر تو کند خطبه شاهنشهی

کار تو باشد علم انداختن
کار من است این علم افراختن
آدمیم رفع ملک میکنم
دعوی از آنسوی فلک میکنم

قیمتم از قامتم افزون‌ترست
دورم از این دایره بیرون‌ترست
آب نه و بحر شکوهی کنم
جغد نه و گنج پژوهی کنم

چون فلکم بر سر گنجست پای

لاجرممم سخت بلندست جای

  ادامه مطلب ...

داستان جمشید با خاصگی محرم


خاصگیی محرم جمشید بود
خاص‌تر از ماه به خورشید بود
کار جوانمرد بدان درکشید
کز همه عالم ملکش برکشید

چون به وثوق از دگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد
با همه نزدیکی شاه آن جوان
دورتری جست چو تیر از کمان

راز ملک جان جوانمرد سفت
با کسی آن راز نیارست گفت
پیرزنی ره به جوانمرد یافت
لاله او چون گل خود زرد یافت

گفت که سرو از چه خزان کرده‌ای
کاب ز جوی ملکان خورده‌ای
زرد چرائی نه جفا میکشی
تنگدلی چیست درین دلخوشی

بر تو جوان گونه پیری چراست
لاله خودروی تو خیری چراست
شاه جهانرا چو توئی رازدان
رخ بگشا چون دل شاه جهان

سرخ شود روی رعیت ز شاه
خاصه رخ خاصگیان سپاه
گفت جوان رای تو زین غافلست
بی‌خبری زان‌چه مرا در دلست

صبر مرا همنفس درد کرد
روی مرا صبر چنین زرد کرد
شاه نهادست به مقدار خویش
در دل من گوهر اسرار خویش

هست بزرگ آنچه درین دل نهاد
راز بزرگان نتوانم گشاد
در سخنش دل نه چنان بسته‌ام
کز سر کم کار زبان بسته‌ام

زان نکنم با تو سر خنده باز
تا به زبان بر بپرد مرغ راز
گر ز دل این راز نه بیرون شود
دل نهم آنرا که دلم خون شود

ور بکنم راز شهان آشکار
بخت خورد بر سر من زینهار
پیرزنش گفت مبر نام کس
همدم خود هم‌دم خود دان و بس

هیچ کسی محرم این دم مدان
سایه خود محرم خود هم مدان
زرد به این چهره دینارگون
زانکه شود سرخ به غرقاب خون

می‌شنوم من که شبی چند بار
پیش زبان گوید سر زینهار
سرطلبی تیغ زبانی مکن
روز نه‌ای راز فشانی مکن

مرد فرو بسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبان‌کش بود
مصلحت تست زبان زیر کام
تیغ پسندیده بود در نیام

راحت این پند بجانها درست
کافت سرها بزبانها درست
دار درین طشت زبانرا نگاه
تا سرت از طشت نگوید که آه

لب مگشای ارچه درو نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست
تا چو بنفشه نفست نشنوند
هم به زبان تو سرت ندروند

بد مشنو وقت گران گوشیست
زشت مگو نوبت خاموشیست
چند نویسی قلم آهسته‌دار
بر تو نویسند زبان بسته‌دار

آب صفت هر چه شنیدی بشوی
آینه‌سان آنچه ببینی بگوی
آنچه ببینند غیوران به شب
باز نگویند به روز ای عجب

لاجرم این گنبد انجم فروز
آنچه به شب دید نگوید به روز
گر تو درین پرده ادب دیده‌ای
باز مگوی آنچه به شب دیده‌ای

شب که نهانخانه گنجینه‌هاست
در دل او گنج بسی سینه‌هاست
برق روانی که درون پرورند
آنچه ببینند بر او بگذرند

هرکه سر از عرش برون میبرد
گوی ز میدان درون میبرد
چشم و زبانی که برون دوستند
از سر مویند و ز تن پوستند

عشق که در پرده کرامات شد
چون بدر آمد به خرابات شد
این گره از رشته دین کرده‌اند
پنبه حلاج بدین کرده‌اند

غنچه که جان پرده اینراز کرد
چشمه خون شد چو دهن باز کرد
کی دهن اینمرتبه حاصل کند
قصه دل هم دهن دل کند

این خورش از کاسه دل خوش بود
چون به دهان آوری آتش بود
اینت فصاحت که زبان بستگیست
اینت شتابی که در آهستگیست

روشنی دل خبر آنرا دهد
کو دهن خود دگران را دهد
آن لغت دل که بیان دلست
ترجمتش هم به زبان دلست

گر دل خرسند نظامی تراست
ملک قناعت به تمامی تراست

 
ادامه مطلب ...

مقالت هیجدهم در نکوهش دورویان

قلب زنی چند که برخاستند
قالبی از قلب نو آراستند
چون شکم از روی بکن پشتشان
حرف نگهدار ز انگشتشان

پیش تو از نور موافق‌ترند
وز پست از سایه منافق‌ترند
ساده‌تر از شمع و گره‌تر ز عود
ساده به دیدار و کره در وجود

جور پذیران عنایت گذار
عیب نویسان شکایت شمار
مهر، دهن در دهن آموخته
کینه، گره بر گره اندوخته

گرم ولیک از جگر افسرده‌تر
زنده ولی از دل خود مرده‌تر
صحبتشان بر محل در مزن
مست نه‌ای پای درین گل مزن

خازن کوهند مگو رازشان
غمز نخواهی مده آوازشان
لاف زنان کز تو عزیزی شوند
جهد کنان کز تو به چیزی شوند

چون بود آن صلح ز ناداشتی
خشم خدا باد بر آن آشتی
هر نفسی کان غرض‌آمیز شد
دوستیی دشمنی‌انگیز شد

دوستیی کان ز توئی و منیست
نسبت آن دوستی از دشمنیست
زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر
عیب ترا دوست چه داند؟ هنر

دوست بود مرهم راحت رسان
گرنه رها کن سخن ناکسان
گربه بود کز سر هم پوستی
بچه خود را خورد از دوستی

دوست کدام؟ آنکه بود پرده‌دار
پرده‌درند اینهمه چون روزگار
جمله بر آن کز تو سبق چون برند
سکه کارت بچه افسون برند

با تو عنان بسته صورت شوند
وقت ضرورت به ضرورت شوند
دوستی هر که ترا روشنست
چون دلت انکار کند دشمنست

تن چه شناسد که ترا یار کیست
دل بود آگه که وفادار کیست
یکدل داری و غم دل هزار
یک گل پژمرده و صد نیش خار

ملک هزارست و فریدون یکی
غالیه بسیار و دماغ اندکی
پرده درد هر چه درین عالمست
راز ترا هم دل تو محرمست

چون دل تو بند ندارد بر آن
قفل چه خواهی ز دل دیگران
گرنه تنک دل شده‌ای وین خطاست
راز تو چون روز به صحرا چراست

گر دل تو نز تنکی راز گفت
شیشه که می خورد چرا باز گفت
چون بود از همنفسی ناگزیر
همنفسی را ز نفس وا مگیر

پای نهادی چو درین داوری
کوش که همدست به دست آوری
تا نشناسی گهر یار خویش
یاوه مکن گوهر اسرار خویش
  ادامه مطلب ...